ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ماه تو که میرسد مشکی دیگر دلگیر نیست
ماه تو که میرسید، مشکی دلگیر نبود. مشکی، رنگ محبوب کودکی و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشکی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان میآمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمیآوردیم. راست راستکی در آن روزها، مشکی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یکدیگر و با دیگرانی که ممکن بود نبینیمشان، حرف میزدیم. مشکی، زبان حال ما بود.
ماه تو که میرسید، تقریباً همه خانههای شهر، پرچم تو را بر سردر و بر پشتبامهای کاهگلی میزدند. دو طرف کوچهها و خیابانها، پرچمهای سیاه و سبز و سرخ تو در اهتزاز بود و هرکدام حرفی داشت انگار. یکی از عزاداری تو خبر میداد و آن یکی از راه و رسم و دین و آیین جد پاکت و سومی هم از آمادگی برای مبارزه با ستم.
ماه تو که میرسید، تا 40 روز یا دو ماه، هر روزِ شهر، مردم دسته دسته نام تو را زمزمه میکردند. هر روزِ شهر، کوچهها و خیابانها شاهد قدمهای دستههای عزاداران تو بودند که از این خانه به آن خانه و از این مسجد به آن تکیه میرفتند تا همه جا نام تو برده شود؛ تا همه جا ذکر تو خوانده شود؛ تا مبادا هوای یک خانه و یک کوچه از نبردن نام تو و از نبودن به یاد تو نفستنگی بگیرد.
این روزها، محرمهای گرم تابستان تشنگی را به همهما میچشاند
این روزها، شربت خنک توست و چای داغ هیئت توست که کاممان را شیرین می کند و در هر دو حال، چون هم آن شربت و هم این چایی مال توست، خجالت نمیکشیم که برای گرفتن و نوشیدنش بایستیم.
نفـس میکشم درهوای مهربانی های نابت
نامهای قشـنگ تــو رامیگذارم روی زخمهای دلم
پروردگارا
اگر باعث آزردگی کسی شدم
به من قدرت عذر خواهی بده
و اگر دیگران مرا آزردند
به من قدرت بخشش بده... پایان آدمیزاد بی خداییست!
نه از دست دادن معشوق،
نه رفتن یار،
نه تنهایی...
هیچکدام پایان آدمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند... الهی ؛
بـوی ِناب "بهشـت" میدهد همـۀ "نامهای"قشـنگ ِ"تــو"
میگذارمشان روی ِزخمهای "دلم"
گفـته بـودی "اَلجَّبار"
یعنی کسی کـه "جُـبران مــیکند" همـۀ شکستگـیهایِ "دلت" را
گفــته بودی "اَلمُصَـوِّر"
یعنی کسی کــه از "ُنو مـیسـازد"
همۀ آنچه را "ویـران" شـده اسـت درون ِ "دلت"
گفــته بـودی"الشّـافـی"
یعنی کسی کـــه"شِفا" مـیدهد تمام ِ "زخمهـایِ عمیق" و "ناعـلاج" را
هـوای ِ"دلم" سبک میشود بــا زمزمه نامهایِ زیبایت
نَفـس میکشم درهوایِ "مهربانیهـایِ نابت" "الهی"
ممنونم که هستی و خدایی میکنی.. ادامه مطلب ...
ماجرای مباهله نجران که بین پیامبر(ص) و مسیحیان صورت گرفت چگونه بوده است؟