الهم عجل لولیک الفرج

مذهبی سرگرمی آموزشی

الهم عجل لولیک الفرج

مذهبی سرگرمی آموزشی

انتظار ظهور امام عصر(عج)و احادیثی در همین باب

انتظار ظهور امام عصر(عج)و احادیثی در همین باب


قالَ اللّه ُ تَبارَکَ وَ تَعالى:
 وَ نُـریُد اَنْ نَمُنَّ عَلىَ الذَینَ اسْتُضْعِفُوا فىِ الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الوارِثینَ
 (سـوره قصص/5)
 
 خدواند تبارک و تعالى مى فرماید:
 و ما اراده کردیم که بر مستضعفان منّت گذارده و آنها را پیشوایان مردم قرار دهیم و وارث ملک و جاه فرعونیان گردانیم.
 

 خداوند در نظام آفرینش نوش و نیش را درهم آمیخته و رنج و راحت را توأم کرده و غم و شادى را همسایه قرار داده است.
 همیشه در کنار تنگناها، گشایشى وجود دارد و پس از شدّتها دوران رهائى و نجات فرا مى رسد و بر اثر صبر، نوبت ظفر آید. سخن زیباى قرآن: اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا، براستى همراه با دشوارى، آسانى است. این سنّت الهى تنها در زندگى فردى جریان ندارد و مخصوص یک بُعد از ابعاد زندگى فرهنگى، اقتصادى، درمانى و خانوادگى انسان نیست، بلکه در نظام جامعه و در سطح جهانى هم این سنّت و الهى نمود دارد و وعده خدا بر این است که مستضعف مؤمن و نیکوکار، مورد لطف و محبت الهى قرار گیرند و رهبران زمان و وارثان زمین شوند.
 انتظار ظهور امام مهدى(عج) برخاسته از رهنمودهاى زندگى ساز اسلام عزیز است که سنّت جارى الهى در نظام خلقت پشتوانه آن است. انتظار مهدى موعود، از یک سو روح یأس و نومیدى را خنثى نموده و آینده اى روشن فراروى انسان ترسیم مى کند و سپیده سحر ایمان و آزادى را نوید مى دهد و جشن با شکوه مرگ بیداد را یاآور مى شود؛ و از سوى دیگر انسان را به خود سازى و اصلاح خویش فرا مى خواهد. انتظار رهبرى عادلانه الهى، منتظران را به عدالت و عبودیّت خدا دعوت مى کند و نسبت به هرگونه کفر و ظلم و عصیان هشدار مى دهد.
 چند حدیث انتظار که در این دفتر گرد آمده است،که امید است پرتوی نور بر زندگى شیفتگان حضرت مهدى(عج)  بیافکند وشعله امید در قلب پاسداران عدالت بر افروزد و مسئولیّت بزرگ منتظران را یادآور مى شود. قیام مهدى آل محمّد(عج) از حقایق قطعى جهان است و از مسائل مورد اتّفاق دنیاى اسلام، بلکه پیروان دیگر ادیان آسمانى نیز در انتظار مُصلح آسمانى به سر مى برند.

چند حدیث در مورد ظهور امام عصر(عج)



  عَنِ الرِّضا عَنْ ابائِهِ علیه السلام قالَ: قالَ رَسُولُ اللّه ِصلی الله علیه و آله: اَفْضَلُ اَعْمالِ اُمَّتى اِنْتِظارُ فَرَجِ اللّه ِ عَزَّوَجَلَّ.
 امام هشتم)ع) به نقل از پدران بزرگوارش فرمود: رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: برترین اعمال امّت من انتظار فرج از خداى عزوجل مى باشد.
 
 بحارالأنوار، ج 52، ص 122.


 قالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله: وَ اَفْضَلُ الْعِبادَةِ اِنْتِظارُ الْفَرَجِ.
 رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: برترین عبادت انتظار فرج است.
 
 بحارالأنوار، ج52، ص 125.


قالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله: ...واِنْتِظارُ الْفَرَجِ عِبادَةٌ.
 رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ...و انتـظار فـرج عـبادت اسـت.
 بحارالأنوار، ج 52، ص 122. 
ادامه مطلب ...

انسانیت

انسانیت


شب سردی بود  پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت 

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه  رفت نزدیک تر  چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود  با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه  میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن

برق خوشحالی توی چشماش دوید دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد خجالت کشید !

چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت  دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد :

مادر جان  مادر جان ! پیرزن ایستاد  برگشت و به زن نگاه کرد !

زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه  موز و پرتغال و انار
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه  مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود  با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه  پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

انشاء یک بچه در مورد خارج(طنز)

انشاء یک بچه در مورد خارج(طنز)


پدرم همیشه می‌گوید:

"این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید: "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است

ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم.

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.

مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای من

مقایسه ﺧﻮﺭﺍﻙ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﻙ امیرالمؤمنین علی(ع)بادیگران

مقایسه ﺧﻮﺭﺍﻙ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﻙ امیرالمؤمنین علی(ع)بادیگران

ﺍﮔﺮ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺍﻙ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﻙ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻗﻴﺎﺱ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﺘﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﻤﻮﺭﺩ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ،ﺯﻳﺮﺍ ﺧﻮﺭﺍﻙ ﺁﻧﺤﻀﺮﺕ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻛﻢ ﻭ ﺑﻄﻮﺭ ﻛﻠﻰ ﻧﺎﻥ ﺟﻮﻳﻨﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﻮﺱ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﻙ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺧﻼﻓﺘﺶ ﺣﺘﻰ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺳﺎﺑﻖ ﻫﻢ ﺑﺤﺪ ﺍﻗﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﻴﺪ .

ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﻭ ﺧﻮﺭﺷﺖ ﻳﻜﺠﺎ ﺻﺮﻑ ﻧﻜﺮﺩ ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻧﻴﺰ ﺑﺪﺧﺘﺮﺵ ﺍﻡ ﻛﻠﺜﻮﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺷﻴﺮ ﻭ ﻧﻤﻚ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻰ ﭘﺪﺭﺕ ﺗﺎ ﻛﻨﻮﻥ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ﺷﻴﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﻤﻚ ﻛﺎﻓﻰ ﺍﺳﺖ!ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺎﻗﺮ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺑﺨﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺷﻴﻮﻩ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰ‏ﻧﺸﺴﺖ،ﺩﻭ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺳﻨﺒﻼﻧﻰ ﻣﻴﺨﺮﻳﺪ ﻭ ﻏﻼﻣﺶ ﺭﺍ ﻣﺨﻴﺮ ﻣﻴﻨﻤﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﺪﻳﮕﺮﻯ ﺭﺍ ﻣﻰ‏ﭘﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﻭ ﻳﺎ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﻴﻜﺮﺩ.ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺧﻼﻓﺘﺶ ﺁﺟﺮﻯ ﺭﻭﻯ ﺁﺟﺮ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ‏ﺍﻯ ﻧﻴﻨﺪﻭﺧﺖ ﺑﻤﺮﺩﻡ ﻧﺎﻥ ﮔﻨﺪﻡ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﻴﺨﻮﺭﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺑﻤﻨﺰﻟﺶ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺟﻮ ﺑﺎ ﺳﺮﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﭘﺴﻨﺪ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﻴﺸﺪ ﺳﺨﺖ‏ﺗﺮﻳﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﻧﺞ ﺧﻮﺩ ﺁﺯﺍﺩ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺧﺎﻙ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻋﺮﻕ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﻮﺍﻥ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ (1) .ﺍﺑﻦ ﺟﻮﺯﻯ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﺪ ﺭﻭﺯﻯ ﻋﺒﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺭﺯﻳﻦ ﺑﺨﺎﻧﻪ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻳﺪ ﺁﻧﺤﻀﺮﺕ ﻛﻤﻰ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﺁﺭﺩ ﺟﻮ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻛﺎﺳﻪ‏ﺍﻯ ﻣﻴﺠﻮﺷﺎﻧﺪ!ﻋﺒﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ ﻳﺎ ﺍﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻏﺬﺍﺋﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﺪ؟ﺷﻤﺎ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻣﺠﺎﺯﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﺪ ﺟﻮﻉ ﺍﺯ ﺍﻏﺬﻳﻪ ﻗﻮﻯ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ.ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺑﺮﺍﻯ ﻭﺍﻟﻰ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﺋﺰ ﻧﻴﺴﺖ!

ﻋﺒﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﺭﺍﻓﻊ ﮔﻮﻳﺪ ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﺑﺨﺪﻣﺖ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻧﺒﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﻬﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﻧﺎﻥ ﺟﻮﻳﻦ ﺧﺸﮓ ﻭ ﻛﻮﺑﻴﺪﻩ ﺑﺪﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺁﻧﺤﻀﺮﺕ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﻓﺮﻣﻮﺩ،ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﻳﺎ ﺍﻣﻴﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺍﻧﺒﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻪ ﻣﻬﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ؟ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﺧﻔﺖ ﻫﺬﻳﻦ ﺍﻟﻮﻟﺪﻳﻦ ﺍﻥ ﻳﻠﻴﻨﺎ ﺑﺴﻤﻦ ﺍﻭ ﺯﻳﺖ.ﻳﻌﻨﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻥ ﻣﻬﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ (ﺣﺴﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﻏﻦ ﻭ ﻳﺎ ﺯﻳﺖ ﻧﺮﻣﺶ ﻛﻨﻨﺪ! 
ادامه مطلب ...

 مواظب نفرین پدر و مادر باشید!

 مواظب نفرین پدر و مادر باشید!


نفرین به معنای دعای بد برای کسی یا چیزی است

 

نفرین به معنای دعای بد برای مرگ، ناکامی و بدبختی کسی یا چیزی است. (انوری،ج8،ص7888) و همینطور به معنای لعن، لعنت و نکوهش نیز آمده است. (لغت نامه دهخدا،ج43،ص660)

معادل نفرین در قرآن کریم "لعن" می باشد که در معنای عام می توان بدین صورت تعریف نمود: لعن از ناحیه خداوند متعال به معنای دور ساختن کسی از رحمت خویش در دنیا و در آخرت عذاب و عقوبت و از ناحیه بندگان نیز لعن و نفرین در واقع همان دعا به ضرر و بر ضد دیگران است.(مفردات راغب اصفهانی، ص471)


نفرین در آیات قرآن
در قرآن واژه لعن به کار رفته است. آن جا که خداوند ابو لهب (عموی پیامبر) را به دلیل اذیت و آزار پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) نفرین می کند: «تَبَّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ وَ تَب» (سوره مسد، آیه 1) بریده باد هر دو دست ابو لهب و مرگ بر او باد.


در آیه دیگر خداوند می فرماید: « لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظَّالِمِینَ : لعنت خدا بر ستمگران باد»، (هود، آیه 18) یا در آیات دیگر کسانی که خدا و پیامبر صلی الله و علیه و آله را اذیت و آزار دهند: إِنَّ الَّذِینَ یُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ (سوره احزاب، آیه 57) یا پیمان خود بشکنند: فَبِمَا نَقْضِهِم مِّیثَاقَهُمْ لَعنَّاهُمْ (سوره مائده، آیه 13) خداوند در دنیا و آخرت آن ها را لعن نموده است و....

سرگردانی انسان ها نیز از آثار نفرین است. اگر انسان کاری کند که نفرین حقی او را بگیرد، ممکن است در زندگی گرفتار سرگردانی شود، چنان که دعای بد و نفرین حضرت موسی (علیه السلام) موجب سرگردانی یهودیان به مدت چهل سال شد (مدثر، آیات 42 تا 62) 
ادامه مطلب ...

آیا شیطان وجود دارد؟


آیا شیطان وجود دارد؟


 

 


استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمآیانگر صفات ماست، خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

استاد که زیاد مطمئن نبود.پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمآیانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن

 

کیک زندگی

کیک زندگی

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و…

مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟

و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟

نه!

و حالا دو تا تخم‌مرغ.

نه مادربزرگ!

آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟

جوش شیرین چطور؟

نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.

سیزده مؤذن

سیزده مؤذن

آخرین روزهای تابستان 72 بود و دست های جستجوگر بچه های « تفحص » به دنبال پیکر شهدا می گشت.

مدتی بود که در منطقه ی عملیاتی خیبر به عنوان خادم شهیدان انتخاب شده بودیم و با جان و دل در پی عاشقان ثارالله بودیم.
سکوت سراسر جزیره را فرار گرفته بود؛ سکوتی که روح را دگرگون می کرد. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد: « با وضو وارد شوید، این خاک به خون مطهر شهدا آغشته است. » این جمله دریای سخن بود و معنی.
نزدیک ظهر بود، بچه ها با کمی آب که داشتند، تجدید وضو کردند، ولی ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دسته جمعی به گوش جانمان نشست. با خودم گفتم: « هنوز که وقت نماز نیست؛ پس حتماً در این اذان به ظاهر بی وقت، حکمتی نهفته است. » از این رو، به طرف صدا که هر لحظه زیباتر و دلنشین تر می شد، پیش رفتیم.
ناگهان در کنار نیزارها قایقی دیدیم که لبه ی آن از گل و لای کنار آب بیرون آمده بود. به سرعت به داخل نیزارها رفتیم و قایق را بیرون کشیدیم و سرانجام مؤذنان نا آشنا را یافتیم. درون قایق شکسته که بر موج های آب شناور بود، پیکر 13 تن شهید گمنام مرا به غبطه واداشت.



راوی : جانباز شهید علی رضا غلامی
0

سرمایه ابدی

سرمایه ابدی


می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
 مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
 شمس پاسخ داد: بلی.
 مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
 ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
 ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
 ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
 - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
 - پس خودت برو و شراب خریداری کن.
 - در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
 ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

 مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
 تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد  مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

 هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:" ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.

" آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.
مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند."
 رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."

 شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
 رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
 شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.

این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.

پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

جایزه نیکدلی

جایزه نیکدلی


جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی
کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد