الهم عجل لولیک الفرج

مذهبی سرگرمی آموزشی

الهم عجل لولیک الفرج

مذهبی سرگرمی آموزشی

حسب ونسب شریف حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم

حسب ونسب شریف حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم


هُوَ اَبُوالقاسِمِ مُحَمَّد صَلَّى اللّه عَلَیْهِ وَ آلِهِ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عَبْدمَناف بن قُصَىّ بن کِلاب بن مُرَّة بن کَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِک بن النَّضْر بن کِنانَة بن خُزَیْمَة بن مُدْرِکَة بن اَلْیَاْس ‍ بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان .
روایت شده از حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِکُوا).(1)لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذکر نکردیم .
و قبل از شروع به ذکر احوال این جماعت نقل کنیم کلام علامه مجلسى را، فرموده : بدان که اجماع علماى امامیّه منعقد گردیده است بر آنکه پدر و مادر حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جمیع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم علیه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشرکى قرار نگرفته است ، و شبهه در نسب آن حضرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و احادیث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر این مضامین دلالت دارد.
بلکه از احادیث متواتره ظاهر مى شود که اجداد آن حضرت همه انبیا و اوصیا و حاملان دین خدا بوده اند و فرزندان اسماعیل که اجداد آن حضرت اند اوصیاى حضرت ابراهیم علیه السّلام بوده اند و همیشه پادشاهى مکّه و حجابت خانه کعبه و تعمیرات با ایشان بوده است و مرجع عامّه خلق بوده اند و ملّت ابراهیم علیه السّلام در میان ایشان بوده است و ایشان حافظان آن شریعت بوده اند و به یکدیگر وصیّت مى کردند و آثار انبیا را به یکدیگر مى سپردند تا به عبدالمطلب رسید، و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانید و ابوطالب کتب و آثار انبیا علیهم السّلام و وَدایع ایشان را بعد از بعثت تسلیم حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم نمود. انتهى .(2)

اینک شروع کنیم به ذکر حال آن بزرگواران :
همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ایّام کودکى آثار رشد و شهامت از جبین مبارکش مطالعه مى شد و کاهنین عهد و منجّمین ایّام مى گفتند که از نسل وى شخصى پدید آید که جنّ و انس مطیع او شوند و از این روى جنابش را دشمنان فراوان بود چنانکه وقتى در بیابان شام هشتاد سوار دلیر او را تنها یافتند به قصد وى شتافتند عَدْنان یک تنه با ایشان جنگ کرد چندان که اسبش کشته شد پس ‍ پیاده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان کوهى کشید و دشمنان از دنبال وى همى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از کوه به درشده گریبان عدنان را بگرفت و برتیغ کوه کشید و بانگى مهیب از قلّه کوه به زیر آمد که دشمنان عدنان از بیم جان بدادند. و این نیز از معجزات پیغمبر آخر الزّمان صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود.
بالجمله ؛ چون عَدنان به حدّ رشد و تمیز رسید مهتر عرب و سیّد سلسله و قبله قبیله آمد چنانکه ساکنین بطحا و سُکّان یثرب و قبایل برّ حکم او را مطیع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بیت المقدّس بپرداخت تسخیر بلاد و اقوام عرب را تصمیم داد و با عدنان جنگ کرد و بسیارى از انصار او بکشت و عاقبت بر عدنان غلبه کرد و چندان از مردم عرب بکشت که دیگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند.  

لاجرم هر تن به طرفى گریخت و عدنان با فرزندان خود به سوى یمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات کرد.
و او را ده پسر بود که از جمله مَعَدّ و عَکّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن که از جبین عَدْنان درخشان بود از طلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و این نور همایون بر وجود پیغمبر آخر الزّمان دلیلى واضح بود که از صُلْبى به صُلْبى منتقل مى شد، و چون آن نور پاک به مَعَدّ انتقال یافت و (بُخْتُ نَصَّر) نیز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ایمنى یافته بودند کس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در میان قبایل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پدید آمد و نور جمالش ‍ به پسرش (نِزار)(3)منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبیله جُرْهُم است . آنگاه که نزار به دنیا آمد پدرش نگاه کرد به نور نبوّت که در میان دیدگانش ‍ مى درخشید سخت شادان شد و شتران قربانى کرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّه ذا کُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ
هنوز اینها اندک است در حق این مولود.

گویند هزار شتر بود که قربانى کرد و چون (نِزار) به معنى (اندک ) است آن طفل به نزار نامیده شد و چون به حدّ رشد رسید و پدرش وفات کرد نِزار در عرب مهتر و سیّد قبیله گشت و چهار پسر از وى پدیدار گشت و چون اجل محتوم او نزدیک شد از میان بادیه با فرزندان به مکّه معظّمه آمد و در مکّه وفات کرد و نام پسران او چنین است :
اوّل : ربیعه ، دوم : اءنمار، سوّم : مُضَر، چهارم : ایاد. و از براى ایشان قصّه لطیفه اى است معروف(4)در مقام تقسیم اموال پدر و رجوع ایشان به حکم افعى جُرْهُمى که در علم کهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار) دو قبیله پدید آمد: خَشْعَمْ و بَجیلَه و این دو طایفه به یمن شدند و به ایاد منسوب است قُسّ بْن ساعِده ایادى که از حُکما و فُصحاى عرب است و از ربیعه و مضر نیز قبایل بسیار پدیدار شد چنانکه یک نیمه عرب بدیشان نسب مى برند و بدین جهت در کثرت ضرب المثل گشتند.
در فضیلت ربیعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوا مُضَرَ وَ رَبیعةَ فَإ نّهما مُسْلِم انِ)(5)(مُضَر)(6)معدول از ماضر است و آن شیر است پیش از آنکه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سَوْدَه بنت عَکّ است و نور نبوّت از (نِزار) به او منتقل شده بود و بعد از پدر سیّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطیع و منقاد بودند و همواره در ترویج دین حضرت ابراهیم خلیل علیه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راست مى داشت . گویند از تمامى مردم صورتش نیکوتر بود و او اوّل کسى است که آواز حُدَى را براى شتران خواند(7)و از وى دو پسر به وجود آمد یکى عَیْلان(8)که قبایل بسیار از او پدید آمد.
دیگر الیاس که نور پیغمبرى بدو منتقل شده بود لاجرم بعد از پدر در میان قبایل بزرگى یافت چنانکه او را سیّد العشیره لقب دادند و امور قبایل و مُهمّات ایشان به صلاح و صواب دیداو فیصل مى یافت و تا آن روز که نور محمّدى صلى اللّه علیه و آله و سلم از پشت او انتقال نیافته بود گاهى از صُلب خویش زمزمه تسبیح شنیدى و پیوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.
مادرش رباب نام دارد و زوجه اش لیلى بِنْت حُلْوان قضاعیّه یَمَنِیَّه است که او را (خِنْدِف ) گویند و او را سه پسر بود: 1 عَمْرو 2 عامر 3 عُمیرا. گویند؛ چون پسران وى به حدّ بلوغ و رشد رسیدند روزى عمرو وعامر با مادر خود لیلى به صحرا رفتند ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبید و به یک سو گریخت و شتران از خرگوش برمیدند عمرو و عامر از دنبال خرگوش تاختن کردند، عمرو نخست او را بیافت و عامر رسید و آن را صید کرده کباب کرد. لیلى را از این حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجیل به نزدیک الیاس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الیاس به او گفت : اَیْنَ تُخَندِفین (خِنْدِفِه آن را گویند که رفتارش به جلالت و تبختر باشد) لیلى گفت : همیشه بر اثر شما به کبر و ناز قدم زنم و از این روى الیاس او را خِنْدِف نامید و آن قبایل که با الیاس نسب مى برند بنى خِنْدِف(9)لقب یافتند و از این روى که عمرو آن خرگوش را یافته بود الیاس او را (مُدْرِکِه ) لقب داد و چون عامر صید آن کرد و کباب ساخت (طابخه ) نامیده شد.
و چون عمیرا در این واقعه سر در لحاف داشت و طریق خدمتى نپیمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الیاس را بسیار دوست مى داشت . گویند چون الیاس ‍ وفات کرد خِندِف حُزن شدیدى پیدا کرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سایه نیفکند تا وفات یافت .(10)
بالجمله ؛ نور نبوّت از الیاس به مُدْرِکة(11)انتقال یافت و بعضى گفته اند که مُدرِکه را بدان سبب مدرکه گفتند که درک کرد هر شرافتى را که در پدرانش بوده و او را ابوالهذیل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَد بن رَبیعة بن نِزار) بود و از وى دو پسر آورد یکى خُزیمه و دیگر هُذَیْل که پدر قبایل بسیار است و نور نبوّت به خُزَیمه(12)منتقل شد و او بعد از پدر حکومت قبایل عرب داشت و او را سه پسر بود: 1 کنانه 2 هون 3 اسد. و کنانه(13)مادرش عوانه بنت سعد بن قیس بن عَیْلان بن مُضَر است و کُنْیَتش ابونضر چون رئیس قبایل عرب گشت در خواب به او گفتند که (بَرّة بنت مرّ بن اَدّ بن طابخة بن الیاس ) را بگیر که از بطن وى باید فرزندى یگانه به جهان آید. پس کنانه ، برّه را تزویج نمود و از وى سه پسر آورد:
1 نَضْر 2 ملک 3 مِلّکان ونیز هاله راکه از قبیله اءزْد بود به حباله نکاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد مناة ) و در جمله پسران نور نبوى از جبین نضر ساطع بود وجه تسمیه او به نضر(14)نضارت وجه اوست واو را قریش نیز گویند و هر قبیله اى که نسبش به نضر پیوندد، او را قریش خوانند و در وجه نامیدن نضر به قریش به اختلاف سخن گفته اند و شاید از همه بهتر آن باشد که چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سیادت قوم داشت پراکندگان قبیله را فراهم کرد و بیشتر هر صباح بر سر خوان گسترده او مجتمع مى شدند از این روى (قریش ) لقب یافت ؛ چه (تقرّش ) به معنى (تجمّع ) است و نضر را دو پسر بود یکى مالک و دیگرى یَخْلُد و نور نبوّت در جبین مالک بود و مادرش عاتکه بنت عدوان بن عمرو بن قیس ‍ بن عیلان است و مالک را پسرى بود فِهْر(15)نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُمیّه است و فِهْر رئیس مردم بود در مکه و او را جمع آورنده قریش ‍ گویند و او را چهار پسر بود از لیلى بنت سعد بن هذیل : 1 غالب 2 محارب 3 حارث 4 اسد. از میان همه نور نبوّت به (غالب ) منتقل شد.
و (غالب ) را دو پسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربیعه خزاعیّه : 1 لُوَىّ 2 تیم . و نور شریف نبوّت به (لُوَىّ)(16)منتقل شد و آن تصغیر (لا ى ) است که به معنى نور است و او را چهار پسر بود: 1 کعب 2 عامر 3 سامه 4 عوف . و در میان همگى نور نبوت به (کعب ) منتقل شد.
مادرش ماریه دختر کعب قضاعیه بوده و کعب بن لُوَىّ از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از همه کس برترى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چنان بود که هرگاه داهیه عظیم یا کارى مُعجب روى مى داد سال آن واقعه را تاریخ خویش مى نهادند. لا جَرَم سال وفات او را که 5644 بعد از هبوط آدم بود تاریخ کردند تا عام الفیل و او را سه پسر بود از محشیّة دختر شیبان :
1 مُرّه(17)2 عدى 3 هُصَیْص ، و هُصَیْص (به مهملات کزُبَیْر) از برادران دیگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت یکى (سهم ) و دیگرى (جُمَح )(18)و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به (جُمَح ) منسوب است عثمان بن مظعون و صفوان بن امیّه و ابومحذوره که مؤ ذّن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن کعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّة بن کعب همان است که نور محمدى صلى اللّه علیه و آله و سلم از کعب به وى منتقل شده و او را سه پسر بود.
کلاب مادرش هند دختر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر دیگر تَیْم (بفتح تاء و سکون یاء) و یَقَظه (به فتح یاء و قاف ) و مادر این دو پسر بارقیه و به تَیْم منسوب است قبیله ابوبکرو طلحة ؛ و یقظه را پسرى بود مخزوم نام که قبیله بنى مخزوم به وى منسوبند و از ایشان است امّ سَلَمه و خالد بن الولید و ابوجهل ، و کلاب بن مرّه را دو پسر بود یکى زهره که منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و ابن ابى وقّاص و عبدالرّحمن بن عوف ، دوم قُصَىّ(19)و نامش زید است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت که مادرش فاطمه بنت سعد بعد از وفات کلاب به ربیعة بن حرم قضاعى شوهر کرد، زهره راکه فرزند بزرگترش بود در مکّه بگذاشت و قُصىّ را که خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به میان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مکه دور افتاد او را قُصىّ گفتند که به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مادر خود فاطمه را با برادر مادرى خود زرّاج(20)بن ربیعه وداع کرد به اتفاق جماعتى از قضاعه که عزیمت مکّه داشتند به مکّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان که به مرتبه ملکى رسید.
و در آن زمان بزرگ مکّه حُلَیْل بن حَبْسِیّه(21)بود و در مردم خزاعه که بعد از جُرْهُمیان بر مکّه مستولى شده بودند حکومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دختران او حُبّى(22)بود قصىّ او را به نکاح خود درآورد و از پس آنکه روزگارى با او هم بالین بود بلاى وبا و رنج رُعاف(23)در مکّه پدید آمد پس جلیل و مردم خزاعه از مکّه به در شدند. جلیل در بیرون مکّه بمرد و هنگام رحلت وصیّت کرد که بعد از او کلید داشتن خانه مکّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْکانى در این منصب حجابت با حُبّى مشارکت کند و این کار بدینگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:
1 عَبْد مَناف 2 عَبْد العُزّ ى 3 عَبْدالقُصَىّ 4 عَبْدُ الدّ ار.
قُصَى با حُبّى گفت : سزاوار است که کلید خانه مکّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا این میراث از فرزندان اسماعیل علیه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هیچ چیز دریغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان که به حکم وصیّت پدرم با من شریک است چه کنم ؟ قصىّ گفت : چاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خویش را به فرزند خود عبدالدّار گذاشت و قصىّ از پس چند روزى به طائف رفت و اَبُوغُبْشان در آنجا بود. شبى اَبُوغُبْشان بزمى آراست و به خوردن شراب مشغول شد، قصىّ در آن مجلس حضور داشت چون اَبُوغُبْشان را نیک مست یافت و از عقل بیگانه اش ‍ دید منصب حجابت مکّه را از او به یک خیک شراب بخرید و این بیع را سخت محکم کرد و چند گواه بگرفت و کلید خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مکّه آمد و خلق را انجمن ساخت و کلید را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چون از مستى به هوش آمد سخت پشیمان شد و چاره ندید و در عرب ضرب المَثَل شد که گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان ).
بالجمله ، چون قصىّ مِفْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قریش مهتر و امیر شد منصب سقایت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و دیگر کارها مخصوص او گشت و (سقایت ) آن بود که حاجیان را آب دادى و (حجابت ) کلید داشتن خانه مکّه را گفتندى و او حاجیان را به خانه مکّه راه دادى و (رفادت ) به معنى طعام دادن است و رسم بود که هر سال چندان طعام فراهم کردندى که همه حاجیان را کافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ایشان بخش فرمودى و (لوا) آن بود که هرگاه قُصىّ سپاهى از مکّه بیرون فرستادى براى امیران لشکر یک لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم این قانون در میان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود که قصىّ در جنب خانه خداى زمینى بخرید و خانه اى بنا کرد و از آن یک در به مسجد گذاشت و آن را د ارالنَّدْوَه نام نهاد هرگاه کارى پیش آمد بزرگان قریش را در آنجا انجمن کرده شورى افکند.
بالجمله ؛ قصىّ قریش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قریش ، شما همسایه خدائید و اهل بیت اوئید و حاجیان میهمان خدا و زُوّار اویند؛ پس بر شما هست که ایشان را طعام و شراب مهیّا کنید تا آنکه از مکّه خارج شوند. و قریش تازمان اسلام بدین طریق بودند آنگاه قُصىّ زمین مکّه را چهار قسم نمود و قریش را ساکن فرمود.
امّا بَنى خُزاعه و بَنى بَکْر که در مکّه استیلا داشتند چون غلبه قصىّ را دیدند و کلید خانه را به دست بیگانه یافتند سپاهى گرد کرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قصىّ شکست خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربیعه ) با دیگر برادران خود از ربیعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ کردند تا آنکه قصىّ غلبه کرد پس بر قصىّ به سلطنت سلام دادند و او اوّل مَلِک است که سلطنت قریش و عرب یافت و پراکندگان قریش را جمع کرده و هرکس را در مکه جائى معیّن بداد از این جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند.
قال الشّاعر:
شعر :
اَبُوکُمْ قُصَىُّ کانَ یُدْعى مُجَمِّعا
بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(24)
و قضى چنان بزرگ شد که هیچ کس بى اجازه او هیچ کار نتوانست کرد و هیچ زن بى اجازه و رخصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احکام او در میان قریش در حیات و ممات او مانند دین لازم شمرده مى شد.
پس قُصىّ منصب سقایت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش ‍ عبدالدّار تفویض نمود و قبیله بنى شیبه از اولاد اویند که کلید خانه را به میراث همى داشتند و چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات یافت و او را در حَجُون(25)مدفون ساختند و نور محمّدى صلى اللّه علیه و آله و سلم از قصىّ به عبد مَناف انتقال یافت و عبدمناف را نام ، مُغَیْره بود و از غایت جمال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و کُنْیَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتکه دختر مرّة بن هلال سلمیّه را تزویج کرد و وى دو پسر تواءمان(26)متولّد شدند چنانکه پیشانى ایشان به هم پیوستگى داشت پس با شمشیر ایشان را از هم جدا ساختند یکى را (عَمْرو) نام نهادند که هاشم لقب یافت و دیگرى را (عبدالشّمس ).
یکى از عقلاى عرب چون این بدانست گفت : در میان فرزندان این دو پسر جز با شمشیر هیچکار فیصل نخواهد یافت و چنان شد که او گفت ؛ زیرا که عبدالشمس ‍ پدر اُمیّه بود و اولاد او همیشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشیر آخته داشتند و عبدمناف غیر از این دو پسر، دو پسر دیگر داشت یکى (المُطَّلِب ) که از قبیله اوست عُبَیدة بن الحارث و شافعى ، و پسر دیگرش (نَوْفَلْ) است که جُبَیْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هاشم بن عبد مناف را که نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مى گفتند و از غایت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(27)گفتندى و او را با مطّلب کمال مؤ الفت و ملاطفت بودى چنانکه عبدالشّمس را با نَوْفَل .
بالجمله ؛ چون هاشم به کمال رشد رسید آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسید و مردم مکّه را در ظلّ حمایت خود همى داشت چنانکه وقتى در مکّه بلاى قحط و غلا پیش آمد و کار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر کردى و شتران خویش را طعام بار کرده به مکّه آوردى و هر صبح و هر شام یک شتر همى کشت و گوشتش را همى پخت آنگاه ندا در داده مردم مکّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَرید کرده بدیشان مى خورانید از این روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنى شکستن باشد.
یکى از شاعران عرب در مدح او گوید:
شعر :
عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّریدَ لِقَوْمِهِ
قَوْمٍ بِمَکّةَ مُسْنِتینَ عِج افٍ
نُسِبَتْ اِلَیْهِ الرِّحْلَت انِ کِلا هُم ا
سَیْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْی افِ
و چون کار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبدمناف قوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پیشى گرفتند و شرافتى زیاده از ایشان به دست کردند لا جَرَم دل بدان نهادند که منصب سقایت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عبدالدّار بگیرند و خود متصرّف شوند و در این مهم عبدالشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب این هر چهار برادر همداستان شدند و در این وقت رئیس اولاد عبدالدّار ، عامربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از اندیشه اولاد عبدمناف آگهى یافت دوستان خویش را طلب کرد و اولاد عبدمناف نیز اعوان و انصار خویش را فراهم کردند.
در این هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَة بن کِلاب و بنى تَیْم بن مُرَّة و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند.
پس هاشم و برادرانش ظرفى از طیب و خوشبوئیها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر کردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طیب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند یاد کردند که از پاى ننشینند تا کار به کام نکنند و هم از براى تشیید قَسَم به خانه مکّه درآمده دست بر کعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ کّد ساختند که هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگیرند.
و از این روى که ایشان دستهاى خود را با طیب آلوده ساختند آن جماعت را (مطیّبین ) خواندند و قبیله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَیْص و بنى عَدِىّ بن کَعْب از انصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مکه آمدند و سوگند یاد کردند که اولاد عبدمناف را به کار ایشان مداخلت ندهند و مردم عرب این جماعت را (اَحْلاف ) لقب دادند و چون جماعت احلاف و مطیّبین از پى کین برجوشیدند و ادوات مقاتله طراز کردند دانشوران و عقلاى جانَبیْن به میان درآمده گفتند: این جنگ جز زیانِ طرفیْن نباشد و از این آویختن و خون ریختن قریش ‍ ضعیف گردند و قبایل عرب بدیشان فزونى جویند بهتر آن است که کار به صلح رود. و در میانه مصالحه افکندند و قرار بدان نهادند که سقایت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف کنند، پس از جنگ باز ایستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمد. پس در میان اولاد عبدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به میراث مى رفت چنانکه در زمان حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحة بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار کلید مکّه داشت و چون حضرت فتح مکّه کرد عثمان را طلبید و مفتاح را بدو داد و این عثمان چون به مدینه هجرت کرد کلید را به پسر عمّ خود (شَیْبَه ) گذاشت و در میان اولاد او بماند.
امّا لوا در میان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان که مکّه مفتوح گشت ایشان به خدمت آن حضرت رسیده عرض کردند: (اِجْعَل اللِّواء فین ا).
آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِکَ) کنایت از آنکه اسلام از آن بزرگتر است که در یک خاندان رایات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمان معاویه برقرار بود و چون او امیر شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخرید و دارالا ماره کرد.
امّا سقایت و رفادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسید و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افتاد و از عبدالمطَّلب به فرزندش ابوطالب رسید و چون ابوطالب اندک مال بود براى کار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجیان را طعام داد و چون نتوانست اداء آن دَیْن کند منصب سقایت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گذاشت و از عبّاس به پسرش عبداللّه رسید و از او به پسرش على و همچنان تا غایت خلفاى بنى عبّاس .
بالجمله ؛ چون صیّت جلالت هاشم به آفاق رسید سلاطین و بزرگان براى او هدایا فرستادند و استدعا نمودند که دختر از ایشان بگیرد شاید نور محمّدى صلى اللّه علیه و آله و سلّم که در جبین داشت به ایشان منتقل گردد و هاشم قبول نکرد و از نُجباى قوم خود دختر خواست و فرزندان ذکور و اناث آورد که از جمله (اَسَد) است که پدر فاطمه والده حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ولکن نورى که در جبین داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه کعبه طواف کرد و به تضرّع و ابتهال از حق تعالى سؤ ال کرد که او را فرزندى روزى فرماید که حامل آن نور پاک شود. پس در خواب او را امر کردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زید بن لبید از بنى النّجار که در مدینه بود پس هاشم به عزم شام حرکت فرموده و در مدینه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نکاح درآورد و عمرو با هاشم پیمان بست که دختر خود را به تو دادم بدان شرط که اگر از او فرزندى به وجود آید همچنان در مدینه زیست کند و کس او را به مکّه نبرد. هاشم بدین پیمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مکّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى که شده بود او را برداشته دیگر باره به مدینه آورد تا در آنجا وضع حمل کند و خود عزیمت شام نمود و در غَزَه(28)که مدینه اى است در اَقْصى شام و مابَیْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است وفات فرمود:
امّا از آن سوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام کرد و چون بر سر موى سپید داشت او را (شَیْبَه ) گفتند و سَلْمى همى تربیت او فرمود تا یمین از شمال بدانست و چندان نیکو خِصال و ستوده فِعال برآمد که (شَیْبَةُ الْحَمْد) لقب یافت و در این وقت عمّ او مطّلب در مکّه سیّد قوم بود و کلید خانه کعبه و کمان اسماعیل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقایت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدینه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خویش ردیف ساخته به مکّه آورد. قریش چون او را دیدند چنان دانستند که مطّلب در سفر مدینه عبدى خریده و با خود آورده لاجرم شَیْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به این نام شهرت یافت .
از آن پس که مطّلب به خانه خویش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نیکو در بر کرد و در میان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملکات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنین بزیست تا مطّلب وفات کرد و منصب رفادت و سقایت و دیگر چیزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنانکه از بِلاد و اَمصار بعیده به نزدیک او تُحَف و هدایا مى فرستادند و هر که را او زینهار مى داد در امان مى زیست و چون عرب را داهیه پیش آمدى او را برداشته به کوه ثَبیر بردى و قربانى کردندى و اسعاف حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خویش را همه بر چهره اَصْنام مالیدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى یگانه را ستایش ‍ نمى فرمود.
بالجمله ؛ نخستین ولدى که عبدالمطّلب را پدید آمد حارث بود از این روى عبدالمطّلب مُکَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسید عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .
همانا معلوم باشد که عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى که رئیس جُرْهُمیان بود در مکّه در عهد قُصىّ، حُلَیْل بن حَبْسیّه از قبیله خُزاعه با ایشان جنگ کرد و بر ایشان غلبه جست و امر کرد که از مکّه کوچ کنند. لاجرم عمرو تصمیم عزم داد که از مکّه بیرون شود و آن چند روز که مهلت داشت کار سفر راست مى کرد از غایت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُکْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا که اسفندیار بن گشتاسب به رسم هدیه به مکّه فرستاده بود با چند زره و چند تیغ که از اشیاء مکّه بود برگرفت و در چاه زمزم افکنده آن چاه را با خاک انباشته کرد، پس مردم خود را برداشته به سوى یمن گریخت .
این بود تا زمان عبدالمطّلب که آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر کرد و اشیاء مذکوره را از چاه درآورد و قریش از او خواستار شدند که یک نیمه این اشیاء را به ما بده ؛ زیرا که آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهید این کار به حکم قرعه فیصل دهم . ایشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشیاء را دو نیمه کرد و امر فرمود (صاحب قِداح ) را که قرعه زدن با او بود قرعه زند به نام کعبه و نام عبدالمطّلب و نام قریش ، چون قرعه بزد، آهو برهّهاى زرّین به نام کعبه برآمد و شمشیر و زره به نام عبدالمطّلب و قریش بى نصیب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشیر را فروخت و از بهاى آن درى از بهر کعبه ساخت و آن آهوان زرّین را از در کعبه بیاویخت و به (غزالى الکعبه ) مشهور گشت .
نقل است که ابولهب آن را دزدید و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به کار برد.
ابن ابى الحدید و دیگران نقل کرده اند که چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سینه سایر قریش مشتعل گردیده گفتند: اى عبدالمطّلب ! این چاه از جدّ ما اسماعیل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شریک گردان . عبدالمطّلب گفت : این کرامتى است که حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانیده است و شما را در آن بهره اى نیست و بعد از مخاصمه بسیار راضى شدند به محاکمه زن کاهنه که در قبیله بنى سعد و در اطراف شام بود. پس ‍ عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هر قبیله از قبائل قریش ‍ چند نفر با ایشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در یکى از بیابانها که آب در آن بیابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و سایر قریش آبى که داشتند از ایشان مضایقه کردند و چون تشنگى بر ایشان غالب شد عبدالمطّلب گفت : بیائید هر یک از براى خود قبرى بکنیم که هر یک که هلاک شویم دیگران او را دفن کنند که اگر یکى از ما دفن نشده در این بیابان بماند بهتر است از آنکه همه چنین بمانیم و چون قبرها را کندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنین نشستن و سعى نکردن تا مردن و ناامید از رحمت الهى گردیدن از عجز یقین است ، برخیزید که طلب کنیم شاید خدا آبى کرامت فرماید. پس ایشان بار کردند و سایر قریش نیز بار کردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زیر پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شیرین جارى شد پس عبدالمطّلب گفت : اللّه اکبر! و اصحابش هم تکبیر گفتند و آب خوردند و مَشکهاى خود را پر آب کردند و قبایل قریش را طلبیدند که بیائید و مشاهده نمائید که خدا به ما آب داد و آنچه خواهید بخورید و بردارید، چون قریش آن کرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده کردند گفتند: خدا میان ما و تو حکم کرد و ما را دیگر احتیاج به حکم کاهنه نیست دیگر در باب زمزم با تو معارضه نمى کنیم ، آن خداوندى که در این بیابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشیده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(29)
بالجمله ؛ عبدالمطّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظیم شد و (سیّد البطحاء) و (ساقى الحجیج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصیبت و بلیّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدّت و داهیه به نور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ایشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پسر و شش ‍ دختر بود که بیاید ذکر ایشان در ذکر خویشان حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وعبدالله برگزیده فرزندان او بود و او و ابوطالب و زبیر، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عایذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چون جنابش از مادر متولّد شد بیشتر از اَحْبار یهود و قسّیسین نصارى و کَهَنَه و سَحَرَه دانستند که پدر پیغمبر آخر الزّمان صلى اللّه علیه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زیرا که گروهى از پیغمبران بنى اسرائیل مژده بعثت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را رسانیده بودند و طایفه اى از یهود که در اراضى شام مسکن داشتند جامه خون آلودى از یحیى پیغمبر علیه السّلام در نزد ایشان بود و بزرگان دین علامت کرده بودند که چون خون این جامه تازه شود همانا پدر پیغمبر آخر الزّمان متولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه که صوف سفید بود خون تازه بجوشید.
بالجمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از دیدار هر یک از اجداد پیغمبر لامع بود از جبیین او ساطع گشت و روز تا روز همى بالید تا رفتن و سخن گفتن توانست آنگاه آثار غریبه و علامات عجیبه مشاهده مى فرمود؛ چنانکه روزى به خدمت پدر عرض کرد که هرگاه من به جانب بطحاء و کوه ثَبیر سیر مى کنم نورى از پشت من ساطع شده دو نیمه مى شود، یک نیمه به جانب مشرق و نیمى به سوى مغرب کشیده مى شود آنگاه سر به هم گذاشته دایره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سر من سایه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلک در رود و باز شده در پشت من جاى کند و وقتگاه باشد که چون در سایه درخت خشکى جاى کنم آن درخت سبز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشک شود و بسا باشد که چون بر زمین نشینم بانگى به گوش من رسد که اى حامل نور محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر تو سلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا امید آن است که پیغمبر آخر الزمان از صُلْب تو پدیدار شود و در این وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا کند؛ چه آن زمان که حفر زمزم مى فرمود و قریش با او بر طریق منازعت مى رفتند باخداى خود عهد کرد چون او را ده پسر آید تا در چنین کارهایش پشتوانى کنند یک تن را در راه حق قربانى کند؛ در این وقت که او را ده پسر بود تصمیم عزم داد تا وفا به عهد کند.
پس فرزندان را جمع آورد و ایشان را از عزیمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بر آن شد که قرعه زنند به نام هرکه برآید قربانى کند. پس قرعه زدند به نام عبداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد میان (اساف ) و (نائلة ) که جاى نَحْر بود و کارد برگرفت تا او را قربانى کند، برادران عبداللّه و جماعت قریش و مغیرة بن عبداللّه بن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان که جاى عذر باقى است نخواهیم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند که در مدینه زنى است کاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در این کار حکومت کند و چاره اندیشد. چون به نزد آن زن شدند گفت : در میان شما دیت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اکنون به مکّه برگردید و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنید اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فدیه را افزون کنید و بدینگونه همى بر عدد شتر بیفزائید تا قرعه به نام شتر برآید و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نیز راضى باشد.
پس عبداللّه با قریش به جانب مکّه مراجعت کردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قرعه به نام عبداللّه برآمد. پس ده شتر دیگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه برآمد بدینگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسید، در این هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قریش آغاز شادمانى کردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَیْتِ، بدین قدر نتوان از پاى نشست .
بالجمله ؛ دو نوبت دیگر قرعه افکندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افتاد و آن صد شتر را به فدیه عبداللّه قربانى کرد و این بود که در اسلام دیت مرد بر صد شتر مقرّر گشت و از اینجا بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: (اَنَا ابنُ الذَّبیحَیْن )(30)و از دو ذبیح ، جدّ خود حضرت اسماعیل ذبیح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده که چون عبداللّه به سنّ شَباب رسید نور نبوّت از جبین او ساطع بود، جمیع اکابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو کردند که به او دختر دهند و نور او را بربایند؛ زیرا که یگانه زمان بود در حُسن و جمال . و در روز بر هر که مى گذشت بوى مُشک و عَنْبَر از وى استشمام مى کرد و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رویش روشن مى گردید و اهل مکّه او را (مِصْباح حَرَم ) مى گفتند تا اینکه به تقدیر الهى عبداللّه با صدف گوهر رسالت پناه یعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن کِلاب بن مُرّة ) جفت گردید. پس سبب مزاوجت را نقل کرده به کلامى طولانى که مقام را گنجایش ذکر نیست . و روایت کرده که چون تزویج آمنه به حضرت عبداللّه شد دویست زن از حسرت عبداللّه هلاک شدند!
بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمین گشت جمله کَهَنَه عرب آن بدانستند و یکدیگر را خبر دادند و چند سال بود که عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران بارید و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى که آن سال را (سَنَةُ الْفَتْح ) نام نهادند.
در همان سال عبدالمطّلب عبداللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدینه رسید مزاج مبارکش از صحّت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و به مکّه شدند و از پس ایشان عبداللّه در آن بیمارى وفات یافت ، جسد مبارکش را در (دارالنّابغه ) به خاک سپردند.
امّا از آن سوى ، چون خبر بیمارى فرزند به عبدالمطّلب رسید حارث را که بزرگترین برادران او بود به مدینه فرستاد تا جنابش را به مکّه کوچ دهد وقتى رسید که آن حضرت وداع جهان گفته بود و مدّت زندگانى آن جناب بیست و پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه علیهاالسّلام حمل خویش نگذاشته بود و به روایتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شریف آن حضرت گذشته بود.(31)
در روایات وارد شده است که شبى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به نزد قبر عبداللّه پدر خود آمد و دو رکعت نماز کرد و او را ندا کرد ناگاه قبر شکافته شد و عبداللّه در قبر نشسته بود و مى گفت : (اَشْهَدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّکَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ)
آن حضرت پرسید که ولىّ تو کیست اى پدر؟ پرسید که ولىّ تو کیست اى فرزند؟ گفت : اینک علىّ ولىّ توست . گفت : شهادت مى دهم که علىّ ولىّ من است ، پس ‍ فرمود که برگرد به سوى باغستان خود که در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو که با قبر پدر فرمود در آنجا نیز به عمل آورد.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده که از این روایت ظاهر مى شود که ایشان ایمان به شهادَتَیْن داشتند و برگردانیدن ایشان براى آن بود که ایمانشان کاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب علیه السّلام .(32)


(1) بحارالانوار 15/105.
(2) بحارالانوار 15/117.
(3) به کسر نون . (محدّث قمى رحمه اللّه )
(4) هر که طالب است رجوع کند به اذکیاء ابن جوزى یا به حیاة الحیوان در افعى یا به مجلّد اوّل ناسخ التواریخ (محدّث قمى رَحَمَهُ اللّهُ)
(5)مُضَر و ربیعه را دشنام ندهید، زیرا که آن دو مسلمان بوده اند. ر.ک : ترجمه تاریخ یعقوبى 1/285، کنز العمّال حدیث 34119 .
(6) مُضَر به ضم میم و فتح ضاد معجمه است .
(7) اءنساب الاشراف 1/37، تحقیق : دکتر زکّار و دکتر زرکلى .
(8) عَیْلان به فتح عین مهمله و سکون یاء.
(9) بـه کـسـر خـاء و دال مـهـمـله مـکـسوره بر وزن زِبْرج واز این جهت یزیدلعین هنگامى که سر مبارک حسین علیه السّلام را نزد او نهاده بودند و اشعارى مى خواند خود را بـه خـنـْدِف نـسـبـت داد و گفت : لَسْتُ من خِندف اِنْ لَمْ انتَقم الخ و حضرت زینب عَلیها السلام در مقام جواب او در خطبه فرمود: وَ کَیْفَ یُرْتَجى مَنْ لَفَظَ فُوهُ اکْبادُ الاْ زکیا الخ کـنـایـه از آنـکـه چـرا خـودت را نـسـبـت به خندف مى دهى بلکه یاد کن جدّه ات هند جگرخواره را و کارهاى او را. و لَنِعْمَ م ا قالَ الحکیم السنائى :
داستان پسر هند مگر نشیندى
که از او و سه کس او به چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست
مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق ، حق داماد پیمبر بستاد
پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین قوم ، تو لعنت نکنى شرمت باد
لَعَنَ اللّهُ یزیدَ وَ عَل ى آل یزید
(محدّث قمى رحمه اللّه ).
(10) اءنساب الاشراف 1/39 ـ 40
(11) مُدْرِکه به ضم میم و کسر راء. (محدث قمى رحمه اللّه ).
(12) خُزَیمه به ضمّ خاء و فتح زاء معجمتین .(محدّث قمى رحمه اللّه ).
(13) کِنانه به کسرکاف .(محدّث قمى رحمه اللّه ) .
(14) نَضْر به فتح نون و سکون ضاء معجمه . (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
(15) فِهْر به کسر فاء و سکون هاء (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
(16) لُوَىّ به ضم لام و فتح واو و تشدید یاء (محدث قمى رحمه اللّه )
(17) مرّه به ضمّ میم و تشدید راء. (محدث قمى رحمه اللّه ) .
(18) به ضمّ جیم و فتح میم محدث قمى رحمه اللّه
(19)قُصَى به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و یاء مشدّده . (محدث قمى رحمه اللّه ) .
(20) زِراح (نسخه بدل ).
(21) به حاء و سین مهملتین بر وزن وَحشیّه (محدث قمى رحمه اللّه ) .
(22)به ضمّ حاء مهمله تشدید باء موحّده (محدث قمى رحمه اللّه ) .
(23) جارى شدن خون از بینى ، خون دماغ (فرهنگ معین 2/1661)
(24) اءنساب الا شراف 1/74 .
(25) حَجُون به فتح حاء مهمله و ضمّ جیم و سکون واو ؛ نام قبرستانى است در بالاى مکّه . (محدّث قمى ؛ ) .
(26) دوقلو
(27) دو ماه درخشان
(28) به فتح معجمتین .
(29) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، 15/228 ـ 229 .
(30) امالى شیخ طوسى ص 457، حدیث 1020 .
(31) بحارالانوار 15/125.
(32) بحارالانوار 15/109 .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.