ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مادر شهید
چند ماهی بود که شال را برای پسرش می بافت.
شال را با طلا و جواهرهایش روی میز گذاشت و از در خارج شد.
مسئول جمع آوری کمکهای مردمی بلند شد به طرفش و آرام گفت:
خانم رسیدتون!
پیرزن نگاهی به رزمنده کرد. با لبخند گفت: پسرم رو هم که دادم، رسید نگرفتم.