ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
عاقبت نوکری امام حسین ع
میگفت عروسی دعوت شده بودم روستا
با کلی شوق و ذوق آماده شدیم و رفتیم ...
عاشق سادگی و مهمان نوازیشان بودم... بی ریا و بی تکلف ...ساده و خاکی ... راحت بودم در خانه ی روستائیشان... حیاط خانه همسایه را فرش کرده بودند برای آقایان...درست همان جوری بود که همیشه آرزویش را داشتم...حیاطی بزرگ با دیوارهای کاه گلی ...گلدانهای شمعدانی ...اتاقهایی با تیرک های چوبی...وووووو ... جوانترها و هم سن وسالهای من یک گوشه دور هم نشسته بودند و اغلب با گوشی هایشان ور میرفتند و به قول خودشان بلوتوث بازی میکردند... و پیرمردهای روستا هم گوشه ی دیگر ...سیگار میپیچیدند و چایی میخوردند و گپ میزدند ... سلام کردم و رفتم بین پیرمردها همه با من خوش و بش کردند خیلی تحویلم گرفتند...عاشق سادگی و مرامشان بودم... بگذریم انگار نه انگار که عروسی بودیم و دم در خانه بزن و بکوب بود... با جمع پیرمردهای روستا که اغلب از خاطرات گذشته میگفتند و آخرش هم آهی میکشیدند حال میکردم... سخن بین آنها چرخید و چرخید تا رسید به قبرستان قدیمی روستا و حکایت جاده ای که از وسط آن رد شده بود حکایتی که این همه مقدمه را برای آن چیدم ...همه ی اهل مجلس قضیه را میدانستند الا من، یکی از پیرمردها که اسمش را نمیدانم ازمشهدی اقبال که سنی ازش گذشته بود و قبل تر ها کدخدای آبادی بود خواست که قضیه مرحوم چراغعلی را بازگو کند تا هم برای آنها تکرارخاطره ای باشد و هم جوری وقت بگذرد... او هم اینجور شروع کرد که سالها پیش از طرف اداره راه آن زمان به روستای ما آمدند و سراغ کدخدا را گرفتند قضیه این بود که اداره راه قصد احداث جاده ای را داشت که از وسط قبرستان قدیمی آبادی می گذشت و مهندسان اتفاق نظر داشتند که با توجه به شرایط منطقه راه دیگری بجز این مسیر وجود ندارد آنها از من خواستند به همراه بزرگان روستا نسبت به جابجایی قبور امواتی که در مسیر احداث جاده قراردارند به قبرستان جدید اقدام کنیم ، ما هم پس از کلی استفتاء از علماء و روحانیون مجبور به این کار شدیم... میگفت قبرهایی را که نبش میکردیم اغلب 30تا40سال از تارخ فوتشان که بر سنگ قبرها حک شده بود گذشته بود چیزی به اسم جسد باقی نمانده بود اغلب مشتی استخوان پوسیده بود با این حال اعمال شرعی را انجام و باقیمانده ی استخوانها را منتقل میکردیم ... تا اینکه رسیدیم به قبر مرحوم چراغعلی... سالها از تاریخ فوتش گذشته بود....
همین جور که داشت تعریف میکرد آرام آرام دانه های اشک بر گونه اش می غلطید....
از مرحوم چراغعلی میگفت از اینکه اهل دل بود و مرد خدا ازاینکه سینه زن حسین(ع) بود و اهل بکاء از اینکه سالها نوکری حسین فاطمه (س) را کرده بود...میگفت که عاشق اهل بیت (ع)بودو ذکرش حسین(ع) بود و فکرش خدمت به خلق خدا...از اینکه خاک به امانت خیانت نمیکند... آن هم امانت حسین ابن علی(ع)...
میگفت قبر را که شکافتیم و سنگ لحد را که برداشتیم دیدیم که حجم بدن دست نخورده باقی مانده...انگار زنده بود...
خشکمان زد ... میگفت از قبر پایین رفتم تنها کفن پوسیده بود حتی ناخن ها و سر انگشتان سالم بود انگار همین امروز جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ...
اومی گفت ومی گفت و ....
روضه ای به پا شد درون دلم وسط مجلس عروسی !!!
"و می گفتم با خودم خوش به حالت چراغعلی"