ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امام حسین ع در منزل قصر بنى مقاتل
امام علیهالسلام روز چهارشنبه اول ماه محرمالحرام سال شصتویک هجرى بر این منزل وارد شدند.
عمرو بن مشرقى گفت: با پسرعمویم بر امام حسین علیهالسلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بنى مقاتل» بود و بر او سلام کردیم
امام پرسید: آیا به یارى من مى آیى؟!
من گفتم: مردى
هستم که عائله زیادى دارم و مال بسیارى از مردم نزد من است و نمیدانم کار
به کجا مى انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بین برود؛ و پسرعمویم نیز
همانند من پاسخ داد.
امام علیهالسلام فرمود: پس از اینجا بروید که هر
کس فریاد ما را بشنود و یا ما را ببیند و لبیک نگوید و به فریاد برنخیزد،
بر خداوند است که او را به بینى در آتش اندازد.
عقبة بن سمعان مى گوید: در اواخر شب، امام حسین علیهالسلام دستور داد از «قصر بنى مقاتل» آب برداشته و کوچ کنیم
چون حرکت کردیم و ساعتى رکاب زدیم امام علیهالسلام
همانگونه که سوار بود مختصرى به خواب رفت، سپس بیدار شد درحالی که مى
فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمدالله ربالعالمین» و دو یا سه مرتبه این جمله را تکرار کرد.
حضرت على اکبر علیهالسلام روى به پدر نمود و گفت: اى پدر! جانم به فدای تو باد، خدا را حمد کردیم و آیه استرجاع خواندى، علت چیست؟
امام (ع)فرمود: پسرم! در اثنای راه مختصرى بخواب رفتم شخصى را دیدم که سوار بر اسب بود و گفت: این قوم سیر مى کنند و اجل هم به سوی آنان درحرکت است، دانستم که خبر مرگ ماست که به ما دادهشده است.
حضرت على اکبر علیهالسلام از امام حسین علیهالسلام پرسید مگر ما برحق نیستیم؟
امام علیهالسلام فرمود: سوگند به آنکسی که بازگشت بندگان بهسوی اوست ما برحقیم.
حضرت على اکبر علیهالسلام گفت: پس ما را باکى از مرگ نیست که بمیریم و بر حق باشیم.
امام علیهالسلام فرمود: خداوند تو را جزاى خیر دهد آنگونه که پدرى را به فرزندش جزاى خیر دهد.
چون سپیده صبح دمید، امام پیاده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با یاران خود حرکت کردند
حر مى خواست آن حضرت را به سمت کوفه حرکت دهد ولى امام بهشدت امتناع مى کرد تا چاشتگاه که به «نینوا» رسیدند
ناگاه سوارى از دور پدیدار شد که مسلح بود و از کوفه مى آمد
همه ایستادند و او را تماشا مى کردند
همینکه رسید به حر و همراهانش سلام کرد بیآنکه به امام حسین و اصحابش سلام کند، و بعد مکتوبى را به دست حر داد که از عبیدالله بن زیاد بود
به این مضمون: چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آید، حسین را نگاهدار و کار را بر او تنگ گیر، و او را فرود میاور مگر در بیابان بى سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، والسلام.
حر خدمت امام آمد و نامه را براى آن حضرت قرائت کرد، امام به او فرمود: بگذار در «نینوا» و یا «غاضریات» و یا «شفیه» فرود آییم.
حر گفت: ممکن نیست زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!
زهیر گفت: به خدا سوگند چنان مى بینم که پس از این کار سختتر گردد
اى پسر رسول خدا! قتال با این گروه در این ساعت براى ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این مى آیند
به جان خودم قسم که بعد از ایشان کسانى آیند که ما طاقت مبارزه، با آنها را نداریم.
امام علیهالسلام فرمود: من ابتدا به جنگ با این جماعت نمیکنم.
پس آن حضرت به حر التفات کرد و فرمود: کمى جلوتر برویم!
پس مقدارى از مسافت را امام علیهالسلام با حر و همراهانش پیمودند تا به زمین «کربلا» رسیدند.