ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
علمدار روایت گری شهید عبدالله ضابط
سن و سالی نداشت.
سر سفره ، اگر کسی غیبت میکرد, بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
ظرف نفت را گذاشتم توی صف و رفتم دنبال کارم. وقتی برگشتم، ظرف مارا دزدیده بودند. نزدیک بود نوبتم را از دست بدهم. چشمم به پیت حلبی زنگ زده ای افتاد که یک گوشه رها شده بود. همان را برداشتم.
نفت را که به خانه بردم سرو صدای عبدالله درآمد! هرچه گفتم مال ما نو بود، به خرجش نرفت.
می گفت: حرومه...
ظرف را بردم گذاشتم سر جایش .
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
سه کلاس را, در یک تابستان خوانده بود.
پانزده شانزده سالش بود که دیپلم گرفت. پدر, دستش را گرفت و برد هندوستان.شد دانشجوی رشته شیمی ( گرایش دارو سازی ).
حضور در دانشگاه دهلی و دوستی با برو بچههای انقلابی, فرصت خوبی بود تا با انقلاب ایران بیشتر آشنا شود.
یک روز صبح با منزل تماس گرفت, آمده بود مشهد.
پایش که به خانه رسید اعلام کردند که رژیم سلطنت پهلوی سرنگون شده.
درست روز 22 بهمن بود. دیگه برنگشت دهلی.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
میگفت :
دوست دارم زندگیای داشته باشم که اگه کسی به فرش زیر پام نیاز داشت,کوتاهی نکنم...
عروسی که کرد پدرش به او یه قالی ماشینی هدیه داد.
آن را به نیازمندی بخشید و برای خودش موکت خرید.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
توی ماشین نشسته بود.
از رادیو صدای آیت الله خامنهای را شنید.
از قول امام میگفت :
"ما تا آخر ایستادهایم."
راهش را گرفت و خودش را به جبهه رساند؛
از پاوه تا سوسنگرد.
تا آخرش هم با بسیجیها دم خور بود.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
با همه نوع سلاح آشنایی داشت:
سبک و سنگین.
وقتی پرسیدم کدام اسلحه از همه بهتر است؛ گفت:
میکروفن!
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
مهم نبود قبلا او را دیده باشد یا نه.
چنان در آغوشش می گرفت که انگار سالهاست او را می شناسد.
این طوری در دل همه جا باز می کرد.
می گفت: مومنین در عالم ذر با هم آشنا بودند.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
لب هایش هیچ وقت بیکار نبودند.
ذکر می گفت و صلوات می فرستاد.
اول هر جلسه ای حتی اگر دو نفر هم بودند برای تبرک ، صلوات می فرستاد . چه صفایی داشت...
برقامت بی سر شهیدان صلوات
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
سال 72-71 بود.
کاروان راهیان نور هنوز عَلم نشده بود. یک لشکر ! آدم را بر میداشت و با حداقل امکانات به منطقه میبرد. به دیدار خانوادههای شهدا میرفت و سعی میکرد در هر فرصتی عدهای را با خود همراه میکرد.
یک بار دانشجوهایی که برای اردو به مشهد آمده بودند را به دیدار پدر شهید کاوه برد.جلسه که تمام شد یکی او را کناری کشید و گفت: تا به حال هر چه تلوزیون فیلم مستند و ... نشون میداد میگفتم ساختگیه؛ اما امروز فهمیدم جبهه چه خبر بود...
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
حاجی همیشه میگفت:
جوونای ما به الگو نیاز دارن, حالا چرا راه دور بریم...
بعد از جنگ هر وقت که میتوانست, گروهی را جمع میکرد و میبرد مناطق عملیاتی.
سال هفتاد و نه توی طلائیه بود که صحبتهای سردار باقر زاده را شنید: (ما اجساد شهدا را تفحص میکنیم, کاش کسانی هم سیره اونها رو تفحص کنن.)
تکانی خورد.فهالیتهای فردی اش را منسجم کرد و با جمعی از طلبهها گروه تفحص سیره شهدا ( موسسه سیره شهدا ) را در قم راه انداخت؛ بدون هیچ وابستگی دولتی.
برگزاری جلسات لاله پژوهی, تربیت راوی دفاع مقدس و شهدا,تبلیغ فرهنگ جهاد و شهادت و... بخشی از کارهای این گروه بود.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
سر شب, برنامه پرسش و پاسخ بود.
بچههای دانشجویی که از تهران به خرمشهر آمده بودند, میخواستند شُبهاتٍشان را درباره جنگ مطرح کنند. دو روزی میشد که نخوابیده بود؛ اما تا فهمید,گفت بریم تماشا.
سخنران قدرتمند نبود.داشت کم میآورد! کار از جنگ گذشته بود.پرسشهای اعتقادی و سیاسی را هم کشیده بودند وسط. حاج آقا گوشهای نشسته بود و همه حرفها را خوب گوش داد.
ساعتی گذشت.سرصداها از حدّ طبیعی خارج شده بود.فهمید که دیگر کار, کار خودش است. بلند شد چیزی را بهانه کرد و رشته صحبت را دست گرفت.تا توانست از شهدا گفت. همه ساکت بودند و فقط گوش میدادند. از رسالت پیامبر ص تا ولایت سید علی, همه چیز برایشان حل شده بود. یک ساعت مانده به اذان, بحثها تمام شد.
نماز صبح ، همان دختر و پسرها, اولین کسانی بودند که پشت سر حاجی صف بستند.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
خیلی محکم و جدی سپرده بود.
مبادا پدر شهیدی پا به دفتر بگذارد و او دیر متوجه شود.
حتما باید میدوید وسط حیاط برای استقبال.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
در اردوگاه شاندیز مشهد بودیم.
صبح به اتاقش رفتم تا بیدارش کنم ، دیدم روی موکت نازک و سفت، دراز کشیده و چفیه ای را روی صورتش انداخته است.
وقتی بیدار شد به اعتراض گفتم: حیف این تخت و پتو نیست که روی زمین خوابیدی؟ تبسّمی کرد و گفت: بدنم به این چیزها عادت نداره .
ناخودآگاه گفتم: شما باید شهید می شدی، تعجّب می کنم چرا جا موندی!
با حالتی از حسرت و افسوس گفت: دعا کنید من و خانواده ام همگی شهید بشیم .
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
زیاد با او فاصله نداشتم ، اما مرا ندیده بود .
خیلی با احترام کفشش را درآورد و دو زانو نشست کنار قبر .
خیلی مودب ، کاغذهایش را درآورد و شروع کرد به گزارش دادنِ فعالیت های گروه .
مو به مو همه چیز را برای فرمانده لشگر تعریف کرد .
انگار می خواست امضا بگیرد !
سنگ مزار "شهید زین الدین" با پاهای برهنه او انس گرفته بود
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
چند نفر از خواهران طلبه آمده بودند برای مصاحبه.
صحبتهای حاجی خیلی برایشان جذّاب بود.با ذوق و شوق رفتند و چند روز بعد نشریهشان را فرستادند.روی جلد با تیتر درشت نوشته بودند:در محضر استاد.
از کوره در رفته بود. گوشی را برداشت و کلی سرشان داد و بیداد کرد.
_ شهری که آیت الله بهجت و مکارم و فاضل و ... داره، به من می گید استاد؟
هر جا هم مه دعوتش میکردند,اگر مینوشتند دکتر ضابط, دادش در میآمد.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
این طور نبود که فقط جلوتر از پدر شهید راه نرود.
بالاتر از جانبازها ننشیند...و احترامش فقط اینها نبود.
مقابل تصویر رهبری هم که می رسید، دست بر سینه می خواند:
السلام علیک یابن رسول الله .
از گرفتگی صورت رهبر, اشک در چشمانش حلقه می زد.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
خودش را وقف شهدا کرده بود.
محال بود کسی او را بیکار ببیند!
استراحت برایش معنا نداشت.
معتقد بود آدم باید آنقدر برای خدا بِدود که وقتی مُرد، حسرت چیزی را نخورد؛ آن دنیا دستش پر باشد و بگوید دیگر بیش از این رمقی نداشتم.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
میایستاد کنار جاده. انگار نه انگار که بیابان است.دست تکان میداد تا یکی از اتوبوسهای راهیان نور, جلوی پایش ترمز میزد.سوار میشد.کمی گرم میگرفت و روایت گریاش را شروع میکرد.
یک روز سوار اتوبوسی شدیم که وضعیتش فرق می کرد
انگار یک اتوبوس بمب متحرک ! راه انداخته بودند . یکی از یکی شرتر و جسور تر
چشمشان که به حاجی افتاد ، به جای سلام ، اول بسم الله گفتند : به به... آخوند ! آه از نهادم بلند شد . این هم از شانس ما ! دم غروبی گرفتار چه آدمایی شده بویم . تا توانستند حاجی رو دست انداختند . داشتم از کوره در می رفتم . علامت داد چیزی نگم .خودش لبخند داشت و نگاهشان می کرد . شوخی را از حد خودش گذارنده بودند . یقین داشتم که دیگر حاجی پیاده می شود . بر خلاف تصور من ، از جا بلند شد و رفت ته اتوبوس نشست . دستانش را برهم زد و گفت : بچه ها دوست دارین براتون بخونم و کف بزنین؟!...
گل از گلشان شکفت . گویا سوژه ی جدیدی پیدا کرده اند . یک صدا گفتند : بعله ...! حاجی خواند و آنها کف زدند
محفل را که دست گرفت یوش
یواش مسیر شعر ها را عوض کرد ...
باید پیاده می شدیم . بعضی ها می خواستند پای حاجی را
ببوسند تا پیششان بماند .اما نوبتی هم باشد
نوبت دیگران بود ! تا چند قدم آن طرف ترشان ، صدای هق هق گریه هایشان بدرقه راهمان
بود .
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
کمی خاک تربت اباعبدالله علیه السلام را با مقداری خاک بجا مانده از استخوان های شهدا را در هم آمیخته بود.بوی عجیبی داشت.
می گفت:
در جیبم عطر نمی گذارم که مبادا بوی خوش آن را از بین ببرد.
قبل از هر سخنرانی آن را به مشام می کشید و بر صورت و لب هایش می مالید
انگار مست می شد. صحبت هایش همیشه در دل ها نفوذ می کرد
می گفت:لب هام را که به خاک شهدا تبرک می کنم،خودشون حرف هایی رو که باید بزنم به زبونم جاری میکنن.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
یک بار در جمع بچه های دبیرستـانی مشغول شـوخی و خنـده بود
شکـلـات از جیبـش در آورد و تعـارف ڪرد.
همه که برداشتنـد و مشـغول خـوردن شـدند گفـت :
ببینیـد بچـه هـا روی بستـش چی نوشـته ؟
نوشته : آیــدیـن
یعنـی: آآآآی....دیــــن!
مواظــب دینتــون باشید
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
وقت سخـنرانی او چنان فضـای مدرسـه سـاکـت میشـد
که دبیـرها فـکر میکردند مدرسـه تعطـیل است
و بعضی ها هم مـی گفتند :
احسـاس میڪردیم شهــدا دارند صحـبت میڪنند✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
خانمش میگفت :
حاجی دوست داشت شرمنده حضرت زهرا نشود.
می خواست شرمنده امام حسین نشود.
شرمنده شهدا نشود ...
توی تصادف سر و سینهاش شکست.
صورتش خونین شد...
برگرفته از کتاب "شیدایی" مجموعه خاطرات علمدار روایتگری