ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
کراماتی از امام رضا(ع) در سفر به ایران
از امام رضا ـ علیه السّلام ـچه در طول سفرش به ایران در منازل مختلف و چه
درحین حضوردرمدینه ومرو کرامتهای فروانی به ثبت رسیده است که آثار برخی از
آنها تا به امروز موجود است، در ادامه به شماری ازآنها اشاره میشود:
1- خدیجه دختر حمدان گوید: وقتی حضرت در نیشابور در محلّة غزو به خانه ما
وارد شد، در کنار خانه درخت بادامی کاشت. آن درخت روئید و بزرگ شد و در
همان سال میوه داد و مردم خبردار شدند و از میوهاش برای شفای مریضها
میبردند. هر که به دردی مبتلا میشد برای تبرک و شفا از آن میخورد و
سلامتی خود را باز می یافت. هر که چشمش درد میگرفت، از میوة آن به چشم
میمالید صحّت می یافت و زن آبستن که زائیدنش دشوار میشد از آن میخورد
به آسانی وضع حمل میکرد. برای قولنج حیوانات چوب آن را به شکم آنها
میمالیدند خوب میشد. پس از مدتی درخت خشک شد، جدّ من حمدان شاخههای آن
درخت را برید و کور شد. پسرش عمرو آن را از بیخ کند، تمام مالش که هفتاد
الی هشتاد هزار درهم بود. از بین رفت ...[1]
2- شیخ صدوق روایت کرده
چون امام رضا ـ علیه السّلام ـ داخل نیشابور شد در محلّهای فرود آمد که
آن را «فوزا» میگفتند و آنجا حمامی بنا نمود و آن حمام امروز به «گرمابه
رضا» معروف است و نیز در آنجا چشمهای بود که آبش کم شده بود، حضرت کسی را
برای تعمیر آن گماشت، تا اینکه آب آن چشمه بسیار شد و در بیرون دروازه
حوضی ساخت که چند پله پایین میرفت، حضرت داخل آن حوض شد و غسل کرد و
بیرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم میآمدند به آن حوض و غسل
میکردند و از آب آن میآشامیدند و در آنجا دعا میخواندند و حوائج خود را
از خدا میخواستند و حوائج آنها روا میشد و آن چشمه را «عین کهلان»
مینامند و مردم تا به امروز به آن چشمه میآیند.[2]
3- شیخ صدوق و
ابن شهر آشوب از اباصلت روایت کردهاند که چون امام رضا ـ علیه السّلام ـ
به ده سرخ رسید، گفتند: یا ابن رسول الله ظهر شده است، نماز نمیخوانید؟
حضرت پیاده شد و فرمود: آب بیاورید، گفتند: آب نداریم، پس با دست مبارک
خود خاک زمین را کنار زد، چشمهای جوشید حضرت و همراهانش وضو گرفتند و
اثرش هنوز باقی است و چون به سناباد رسید پشت مبارک خود را به کوهی گذاشت
که دیگها را از آن میتراشند و گفت: خدایا! نفع ببخش به این کوه و برکت
ده در هر چه در ظرفی گذارند که از این کوه تراشند و فرمود که برایش دیگها
از سنگ تراشیدند و فرمود که غذایش را نپزند مگر در آن دیگها. پس از آن
روز مردم دیگها و ظرفها از آن تراشیدند و برکت یافتند.[3]
4- از
ابوهاشم جعفری نقل کردهاند که گفت: وقتی رجاء بن ابی ضحاک، امام رضا ـ
علیه السّلام ـ را از طریق اهواز به سمت خراسان میبرد، چون خبر تشریف
فرمایی امام به من رسید، خودم را به اهواز رساندم و خدمت حضرت شرفیاب شدم،
آن موقع زمان اوج گرمای تابستان بود و ایشان نیز بیمار بودند. آن حضرت به
من فرمودند: طبیبی برای ما بیاور! حرکت کرده و طبیبی حاذق را به خدمتشان
آوردم، امام گیاهی را برای طبیبی توصیف کرد، طبیب از آن همه اطّلاعات امام
متعجب شد و گفت: هیچ کس را جز شما سراغ ندارم که این گیاه را بشناسد، امام
فرمود: پس نیشکر تهیه کن، طبیب گفت: یافتن نیشکر در این فصل از آنچه در
ابتدا نام بردید دشوارتر است چرا که در این وقت سال نیشکر یافت نمیشود،
امام فرمود: هر دو در سرزمین شما و در همین زمان موجود است، آن گاه امام
به من ـ ابوهاشم ـ اشاره کرد و فرمود: با او همراه شو و به آن سوی آب
بروید ، پس خرمنی انباشته مییابید به سوی آن بروید مردی سیاه را خواهید
دید، از او محلّ روییدن نیشکر و آن گیاه را بپرسید. ابوهاشم میگوید: من
با آن طبیب به همان نشانی که امام فرموده بود رفتیم، سپس آن گیاه و نیشکر
را تهیه کرده و به خدمت آن حضرت آوردیم، طبیب که از آن همه اطّلاعات و علم
غیب آن حضرت شگفت زده شده بود از من پرسید این مرد کیست؟ ... چون خبر این
واقعه و کرامت امام به گوش رجاء بن ضحاک رسید او فوراً به یاران خود دستور
داد امام را حرکت دهند.[4]
5- ابوالحسن صائع از عمویش نقل میکند که
گفت: با حضرت رضا ـ علیه السّلام ـ به خراسان میرفتیم و چون به اهواز
رسیدیم، امام به مردم اهواز فرمود: نیشکری برای من تهیه کنید، بعضی از
بیخردان آنجا گفتند: این اعرابی و بادیه نشین است، نمیداند که نیشکر در
فصل تابستان پیدا نمیشود، عرض کردند: سرور ما! این فصل نیشکر پیدا
نمیشود، حضرت فرمود: جستجو کنید، مییابید، اسحاق بن ابراهیم گفت: به
خدا، سرور من چیز غیر موجود نخواست، به همه اطراف فرستادند؛ رعایای اسحاق
آمده و گفتند: ما مختصری داریم برای بذر گذاشتهایم که بکاریم.[5]
6-از عبدالرحمان صفوانی گفته: قافلهای از خراسان به کرمان میرفت دزدان،
راه آنها را بستند و یکی از آنها را به ثروتمندی متهم کرده و گرفتند و
مدتی شکنجه دادند تا اینکه مالی بدهد و خود را آزاد کند، او را در برف نگه
داشتند و دهنش را از برف پر کردند تا اینکه یکی از زنان دزدان به وی رحم
کرده و آزادش کرد او فرار کرد ولی زبان و دهانش فاسد شد به طوری که قدرت
حرف زدن نداشت. به خراسان آمد و شنید که امام رضا ـ علیه السّلام ـ در
نیشابور است، پس در خواب دید گویا کسی به او میگوید: پسر رسول خدا(ص)
وارد خراسان شده علّت خود را از او بپرس...، پس آن مرد از خواب بیدار شد و
فکر نکرد در آن خوابی که دیده بود، تا اینکه به دروازة نیشابور رسید. به
او گفتند: امام رضا ـ علیه السّلام ـ از نیشابور کوچ کرده است و در رباط
سعد است. در خاطر مرد افتاد که نزد آن حضرت رود و حکایت خود را به ایشان
بگوید، شاید که نفع بخشد، پس به رباط سعد آمد و به آن حضرت داخل شد و قضیه
را گفت؛ و از حضرت خواست که دوایی تعلیم دهد، که از آن سود برد، امام
فرمود: آنچه در خواب گفتم، و تعلیم کردم، انجام بده ، آن مرد می گوید: به
دستور حضرت عمل کردم و عافیت یافتم.[6]
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1. محمّد جواد نجفی، ؛نویسنده: ستارگان درخشان، ج10.
2. منتهی الامال، ؛نویسنده: شیخ عباس قمی، ج2، ص 379.
3- زندگانی امام رضا ؛نویسنده: فضل الله کمپانی