ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من قلب کوچولویی دارم
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای
همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛
یعنی، راستش، چه طور بگویم؟ دلم میخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک
خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا...
نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی
کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر. نه؟
پدرم
میگوید: قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه
روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته
بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه...
خوب...
بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم
را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خوب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چه طور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که باز هم توی قلبم مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشهی خالی قلبم را بدهم به چند نفر. چند نفر که خیلی دوستشان داشتم و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدربزرگم، مادربزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم، خدا جان! میدانید چه دیدم؟
دیدم
که همه این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف. با این که
خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند. و هیچ گلهیی هم از
تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همهی آدمهای خوب را دارم توی
قلبم جا میدهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش
جا بدهم... اما... جا نگرفت... هر چه کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما
چه کار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی،
راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ
پولهایش بیرون میماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق
را بردارد...
- نوشته نادر ابراهیمی
نکته: هرکسی را که می
خواهیم نمی توانیم در قلبمان جا بدهیم. یعنی ما دعوتنامه را صادر می کنیم،
بقیه اش به مهمان بستگی دارد. چون آن شخص هم باید خودش بخواهد و بتواند با
خودش کنار بیاید که برای ماندن در این قلب چه چیزهایی را باید کنار
بگذارد. یعنی سبکبار بیاید تا راحت باشد وگر نه مشغول حمل و جا دادن بارش
می شود و از میهمانی قلب جا می ماند.